تصویر مرتبط

نویسنده : هما پور اصفهانی

ژانر : عاشقانه

pdfتعداد صفحات :۴۳۸

خلاصه:دختری از دیار فقر و سادگی

که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه.

دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته

بخشی از رمان:-نترس ما تو سازمان یه دارویی داریم که باعث میشه حافظت و از دست بدی ،همه ی این ها رو فراموش میکنی ،راستی به سازمان خوش اومدی! *بیست و سه سال بعد تهران …. *همراز *** آخ…خون تو دهنم و گوشه ای تف کردم و با حرص بهش نگاه کردم . چاقویی از توی جیبم در اوردم و گذاشتم زیر گلوش و گفتم: -به چه حقی دست روم بلند میکنی مرتیکه! ها؟ با وحشت نگام کرد که چاقورو بیشتر تو گلوش فشردم و گفتم: یه نفر دیگه پولت و خورده یه نفر دیگه فرار کرده بعد اومدی یقه من و گرفتی برای چی ها؟ ، -با تو بودم مرتیکه با ترس نگام کرد و گفت: -خب تو خواهرشی حتما جاش و میدونی دارو دسته ی شاهین دنبالت می گردن فقط کافیه خونت و پیدا کنن ،دیگه کارت تمومه! با حرص کمی چاقورو به گلوش فشردم و گفتم : -دیگه دورو برم نبینمت شغال ! والی خودم میکشمت ! فهمیدی؟ با چشمای گرد سرش و به علامت باشه ت داد که مشتی به صورتش زدم که افتاد زمین و منم با سرعت به سمت دوچرخم دوییدم و…

تا خونه حدود یک ساعت و نیم را بود. با سرعت رکاب زدم و وقتی رسیدم خیس عرق بودم ! اگه هاتف ای

ن همه گند نمی زد و این همه طلب کارو کوفت زهر مار واسم باقی نمی زاشت ، خونم حد قل تو همچنین جایی نبود، تقریبا تو بیابون زندگی می کردم ! نه مغاره ای… نه آدمی …هیچی!

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش Cpanel G-idle .: زاطي گرافيک :. SF9 World Phillip Clay Compa سرگرمی حَضرَتِ آب